سفارش تبلیغ
صبا ویژن

یا عشق ادرکنی


 یا لطیف

یکشنبه...دیروز : در کلاسم.(این کلاس ) سرم پائین است و دارم نوشته های دفترم را با نوشته های وایت برد کنترل میکنم ببینم چیزی از قلم نینداخته باشم. خانم ها اما در حال حرف اند. حرف های باری به هر جهت و بی ثمر که خاصیتی جز اتلاف زمان ندارد.

بحث میرسد به تعطیلی روز عید فطر.خانم ها از هم روز دقیق تعطیلی را میپرسند. سه شنبه و چهارشنبه میکنند و حرف میرسد به اینکه :

یکی : من که دعا میکنم سه شنبه تعطیل باشه. اینجوری با یه روز مرخصی ی شوهرم میریم شمال.

آن یکی : ما که جایی نمیخوایم بریم ولی خدا کنه سه شنبه باشه .اینجوری یه روز کمتر روزه میگیریم. من که دیگه بریدم.

آن یکی های دیگر هم چیزی در مایه های سفر میگویند....فقط شهر مقصد متفاوت است. 

بعد از اتمام چانه زنی در مورد تعطیلات( نه عید فطر, که برای خیلی ی ی ی ی ها عید فطری وجود ندارد , بلکه فقط یک روز تعطیل است) جنازه ی مربی کلاس بغلی را میگذارند روی میز و شروع میکنند به خوردن گوشت تنش.

دست هایم را آرام میبرم روی گوشم ... یعنی اینکه من سرم را با دو دست نگه داشته ام و دارم مطالب آموزشی آنروز را مرور میکنم. من اما در واقع گوش هایم را گرفته بودم تا دیگر چیزی نشنوم. من اما لذت عالم را بردم از این ماه قشنگ. من اما درد عالم را میشکم از رفتن این ماه. 

خداوندا! توجه ما به غیر از تو از روی استهزا نیست؛ ما چه هستیم و که هستیم که در محضر قدس ملک الملک علی الاطلاق، استکبار و استهزا کنیم؛ ولی قصور ذاتی و نقص ما، قلوب محجوب ما را از تو مصروف داشته و اگر عصمت و پناه تو نباشد ما در شقاوت خود تا ازل باقی هستیم و راه نجاتی نداریم. 

پ ن : ذهنم خسته است.از چیزهایی که میبینم و میشنوم.

پ ن : اگر پست لینک (این کلاس) را خواندید بدانید که قضیه ی پله و آسانسور مال فقط دو طبقه ی نا قابل است.

او اینجاست. 

 



::: سه شنبه 90/6/8::: ساعت 1:0 صبح


>> بازدیدهای وبلاگ <<
بازدید امروز: 109
بازدید دیروز: 13
کل بازدید :64399
 
 > >>اوقات شرعی <<
 
>> درباره خودم<<

در برهوت زندگی گم بودم و به دنبال مأمنی امن میگشتم. جایی که بتوان روح تشنه را سیراب و جسم عاصی را رام کرد. تن خاکی در غل و زنجیر اسارت زمین بود و روحِ بیتاب شوق آسمان داشت....اگر حالیُ مجالی بود باقی را در آرشیو بخوانید.
 
 
>>اشتراک در خبرنامه<<
 
 
>>طراح قالب<<